دلهای غمگین

لباسهای داخل کشوهای دراور را  بیرون ریخته ام تا کمی جمع و جورشان کنم و از رده خارج شده ها را کنار بگذارم لباسهای امیر را چند روز پیش جمع کرده ام آنهایی که کوچک شده اند و امیر زیاد نپوشیده داخل کیسه ایی ریخته ام و حال لباسهای خودمان را هم به آنها اضافه کرده ام در همسایگی مان خانمی هست که لباسهای این شکلی را جمع میکند و به دست خانواده هایی که بضاعت مالی خوبی ندارند میرساند.. از دادن لباسهایم پشیمان میشوم چون آنقدری پوشیده ام که دیگر به درد پوشیدن دوباره نخورد دوست ندارم لباس مندرسم را زن دیگری بپوشد از فکر کردن به این مسئله ناراحت میشوم کاش توان مالیم آنقدر بود که بتوانم لباس نویی بخرم و تقدیمشان کنم.. اینها افکاریست که از ذهنم میگذرد بعد به این می اندیشم که این افکار شعاری بیش نیست چون به احتمال زیاد اگر توان مالیم افزایش یابد به همان اندازه حرص و طمعم هم زیاد خواهد شد و در نهایت هیچوقت زیر پایم را نگاه کوچکی  نخواهم انداخت چه برسد به کمک مالی( البته سو تفاهم نشود خیلی از پولدارها را هم میشناسم قبل از این که پولدار باشند انسان هستند!) در افکارم غرق هستم که زنگ در به صدا در می آید زن همسایه هست همان که در بالا نوشتم.. 

در را باز میکنم و وارد میشود بعد از احوال پرسی میگوید" آبدارچی اداره همسرم سه فرزند کوچک دارد و خودش هم به صورت پیمانی در اداره مشغول کار است نه بیمه دارد نه مزایا یک حقوق بخور و نمیر حال با این اوضاع زنش هم مریض شده یعنی سرطان سینه دارد و دیر فهمیده اند با همه اینها جراحی کرده و سینه را تخلیه کرده اند و مرد بیچاره کلی هزینه کرده است حال کار به شیمی درمانی رسیده و حسابی دستش خالی ست همکارها تصمیم گرفته اند کمک مالی کنند و رئیس اداره هم قول وام داده است اما برای اولین شیمی درمانی دو ملیون پول لازم است و این بنده خدا ندارد ما گفتیم از همه کمک میگیریم حال اگر شما هم خواستید در این کار ثواب شریک شوید"

بغض میکنم و فکر میکنم خداوند تا چه اندازه میتواند به یکنفر اینهمه بدبختی و بلا هدیه دهد ندار باشی و مریض این شکلی هم داشته باشی سخت است فیل افکن است.. در این ایام نزدیک عید بچه هایش چقدر غصه خواهند خورد هم به حال مادر مریض هم به حال گرفته پدر و هم به دستان بچه های دیگر که پر از خرید ایام عید است....

لباسها را میبیند توضیح میدهم که لباسهای امیر در حد نو است چون قد کشیده دیگر به تنش مناسب نیست نگاه میکند و میگوید اتفاقا پسر کوچک همین آقا از امیر کوچکتر است اینها را کادو میکنم و میدهم به همسرم که به دستشان برساند حداقل در این وانفسای زندگیشان دل بچه ها شاد باشد" میگویم خودم کادو میکنم  اشک میریزد و میگوید برای پسر بزرگتر هم خودم خرید میکنم امسال من لباس نو نپوشم به جایی بر نمیخورد اما دل پسرک شاد میشود..

هر دو اشک میریزیم و برای شفای مادرشان دعا میکنیم..

امید که هیچ دلی در این روزهای بهاری ابری و غمگین نباشد..


پ.ن1:این متن زیبا و طنز را از دوست خوبم اهری بخوانید..

پ.ن2: وبلاگستان چقدرسوت و کور شده از سکوتش ترسمان گرفته...