خاطره تلخ...

دانشجو که بودم دوره مربیگری پیش دبستانی را طی کردم و در یک مهد کودک شدم مربی پیش دبستانی بعد از ازدواج و آمدن به تهران این شغل را در یک مهد کودک بزرگ و به نام ادامه دادم چند سالی مربی بودم .. این کار را دوست داشتم زیرا تدریس آنهم برای بچه های 6 ساله می توانست تمام عشق و علاقه ام به بچه ها را برآورده کند .. همه سعی و تلاشم خوشحالی بچه ها بود و دیدن شادی و خنده هایشان و من میتوانستم به عنوان اولین معلم در زندگیشان تاثیر بسزایی داشته باشم.. در کنار درسهای دانشگاهی تدریس به بچه هاکارسخت و طاقت فرسایی بود و این تنها کارم نبود زیرادر کنار تدریس کارهای جنبی دیگری هم داشتیم از جمله آماده کردن برنامه هایی برای جشن فارغ التحصیلی بچه ها.. جشن بزرگی تدارک دیدیم و چند ماه با بچه های کلاسم (دختر و پسر) کار کردم و آماده شان کردم برای جشن.. برنامه هایمان سرود و دکلمه خوانی و تئاترو... بودیکی از سرودهاقرار شد با لباس محلی اجرا شود( ایده خودم بو و مدیر مهد قبول کرد) به مادرها اطلاع دادیم و آنها هم استقبال کردند و برای بچه ها لباس محلی تدارک دبدند..

در بین بچه های کلاسم دختری بود به نام آریانا خیلی دوستش داشتم صورت زیبایی داشت موهای طلایی و چشمهای آبی به رنگ دریا.. آبی چشمانش آدمی را غرق در حیرت میکردگذشته از اینها آریانا اخلاق خوبی هم داشت خیلی مهربان و با محبت بود ...پدر و مادر آریانا هر دو پزشک و در رشته خاصی متخصص بودند مادرش را چند بار در جلسات مهد دیده بودم.. از آن آدمهایی که سر بالا راه میروندو به زمین و زمان فخر میفروشندحس خوبی نسبت به این مادر نداشتم شاید او هم همین حس را نسبت به بنده داشت.. خلاصه روز جشن فرا رسید خانواده ها هم دعوت داشتند استرس بی حدی داشتم زیرا همه نگاه ها به سمت من بود و به عنوان یک معلم و مربی باید کارم را به نحو احسن تحویل میدادم.. برنامه ها شروع شد و بچه ها هم حسابی رو سفیدم کردندلحظه اجرای سرود با لباس محلی فرا رسید همه بچه ها را با کمک همکاران آماده کردیم نوبت به آریانا رسید لباسهایش را پوشید اما هرچه گشتم کفشهایش را پیدا نکردم از خودش پرسیدم :

گفت : چرا خریدم

گفتم : نیست

گفت: عیب نداره با همین کفشها میرم برای اجرا

گفتم: نمیشه همه بچه ها کفش مخصوص دارن

گفت : بهارجون انقدر گیر نده خوب پشت سرشون می ایستم کسی نمیبینه..

خلاصه در آن لحظه پر استرس و دلهره آور قبول کردم و بچه ها برنامه را اجرا کردند و جشن به خوبی تمام شد لباس بچه ها را داخل کیفشان گذاشتم و تحویل والدین دادم.. چند روز بعد مادر آریانا با اخمهای افتاده وارد دفتر مهد شد به مدیر سلام داد و احوالپرسی کرد و پشتش را به بنده کرد و محل نگذاشت و با مدیر مهد شروع به صحبت کرد که:"بعد از جشن هرچی گشتم کفشهای آریانا رو پیدا نکردم".. یکدفعه یاد روز جشن افتادم و گفتم "بله خانم دکتر آریانا روز جشن کفش نداشت و با کفشهای توی پاش برنامه رو اجرا کرد"..خانم دکتر نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و گفت: "فرمایشات میفرمایید خودم براش کفش خریدم و داخل کیفش گذاشتم اما بعد از جشن کفشها رو ندیدم نکنه کسی کفشها رو برداشته ؟ جا خوردم این چه حرفی بود چه کسی میتوانست این کار را کرده باشد؟ با ناراحتی گفتم: اما من کفش ندیدم . مادررو به مدیر مهد کرد و گفت:نمیدونستم بین مربی هاتون دزد هم وجود داره که به خاطر یک جفت کفش بی ارزش همچین کار زشتی رو انجام بده..

این دیگر توهین به من و همکارانم بود گفتم "خانم محترم حواستون به حرفتون باشه چرا بیخود تهمت میزنید ما کفشی ندیدیم پس لطفا احترام خودتون و داشته باشید." و از دفتر خارج شدم دنیا جلوی چشمانم تیره و تار شده بود این زن چطور به خود اجازه میداد که ندانسته به ما تهمت دزدی بزند؟ صدایش بلند بود که: دخترم و دیگه اینجا نمیارم و آبروی مهدو میبرم.."

از یک آدم تحصیل کرده و مدعی همچین رفتاری بعید و دور از ذهن بود..به مدیر مهد گفتم تا بعد از ظهر کفشها را پیدا میکنم.. موقع ناهار آریانا را در کلاس نگه داشتم گفتم: آریانا چقدر من و دوست داری؟ گفت: خیلی زیادانقدر که دوست دارم همیشه پیشت باشم..

گفتم: خوب من هم تو رو دوستت دارم  اما مادرت می خواد تو رو از اینجا ببره و ما از هم جدا میشیم" چشمهایش گرد شد با تعجب پرسید: چرا؟ گفتم : به خاطر کفشها مامانت میگه کفشها رو روز جشن ما برداشتیم و از دست ما ناراحته اما من میدونم که کفشها پیش خودته اگر بگی با کفشها چیکار کردی من هم قول میدم که اجازه ندم مادرت تو رو از پیش ما ببره...

کمی فکر کرد سرش را پایین انداخت و گفت: "کفشها رو پرت کردم زیر تختم آخه اصلا از رنگشون خوشم نیومد هرچی به مامانم گفتم حرفمو گوش نکرد من هم تصمیم گرفتم که کفشها رو نپوشم وقتی روز جشن ماردم کفشها رو تو کیفم گذاشت دور از چشمش کفشها رو درآوردم و پرت کردم زیر تختم"...نفس راحتی کشیدم اما دلم از مادر آریانا پر بود.. به مدیر مهد اطلاع دادم و او هم مادر آریانا را در جریان گذاشت..فردای آن روز پدر آریانا با یک سبد گل وارد دفتر مهد شد و پیشم آمد کلی عذر خواهی کردبرای رفتار زشت همسرش و گفت" ایشان از خجالت نتوانست بیاید و بنده رو فرستاد برای عذر خواهی به خاطر قضاوت عجولانه"..حرفی نزدم گل را هم تحویل نگرفتم از دفتر خارج شدم به هیچ عنوان نمیتوانستم این خانم را ببخشم تهمت دزدی سنگین است و قابل بخشش نیست..این حرف روح و روانم را از من گرفت و انگیزه بالایی که برای این کار داشتم به یکباره از دست رفت.. و آن آخرین سالی بود که به عنوان مربی پیش دبستانی تدریس میکردم این رفتار آزار دهنده همه ذهنیتم را برای بودن با بچه ها و دیدن شادیها و خنده هایشان به هم ریخت...

چند روز پیش مدیر مهد امیر پیشنهاد کار داد برای تدریس کلاس پیش دبستانی ناخودآگاه یاد آن خاطره تلخ افتادم و ازترس روبرو شدن با همچین والدینی پیشنهاد را رد کردم..