مادرم راوی خوبیست...

چند روزیست مادرم اینجا کنارم است فهمیده بود که حال خوبی ندارم با پدرم آمده بودند تا در کنار دخترشان باشند مادرم ماند اما پدرم باید میرفت تا خواهرهایم تنها نباشند..

با مادرم این چند روز خیلی خوب بود و خوبتر گذشت.. حرفهای مادر و دختر به نظرم تمامی ندارد انقدر که پای درد و دل هم مینشینیم گذر زمان را نمیفهمم.. مادرم از جمله آدمهایست که خیلی  زود درون آدمها را حدس میزند اگر خندان هم باشی او میفهمد که در درونت چه میگذرد.. از گذشته برایم حرف زد از بچگیهایش از خانه اربابی . ..

از پدربزرگش که ارباب چند پارچه آبادی بودو همه دوستش داشتند زیرا آنقدر مهربان و با وجدان بود که کسی فکر نمیکرد او اربابی باشد با اقتدار از عمه های زیبایش که همگی در جوانی به دلیل مریضی یا سر زایمان جوانمرگ شده بودند میگفت "هر زمان که عمه ها می آمدند پدر بزرگم گوسفند بزرگی را قربانی میکرد و گوشتش را کباب میکردند و مهمانی و سور میداد" برایم جالب بود که دو نسل قبل تر از خودم خانواده شلوغی بودند با خدم و حشم با ندیم و ندیمه اولین ماشین را عموی مادرم به روستا آورده بود اولین آدمهای تحصیل کرده در آن زمان از خانواده مادریم بودند از پسر عموها میگفت.. از اسب سواریهایش با دختر عموها و روزی که در جنگل گم شده بودند اسب رم کرده بود اما مادرم را به سلامت به خانه رسانده بود از پسر عمه ایی که همین اسب به زمین کوبیده بودش و جوانمرگش کرده بود..از پسر عموی سرهنگش که اوایل انقلاب به ناحق در دادگاه انقلاب حکم اعدامش را صادر کرده بودند و تیر بارانش کرده بودند "حتی جسدش رو هم به ما ندادندغریبانه مرد و غریبانه به خاک سپرده شد"مادرم این را گفت و بغض کرد..

همه روزهای کودکی مادرم با شیرینی طی شده بود بعد از پدر بزرگ مادرم پدرش ارباب آن چند پارچه آبادی شده بود پدری زیبا روی و قد بلند در اینجا باز اشک در چشمان مادرم حلقه زد زیرا پدرش به دلیل دیابت حاد خیلی زود دار فانی را وداع گفته بود و مادرم و خواهر و برادرهایش یتیم شده بودند مادرم میگوید" انگار گرد مرگ تو خانواده پدریم پاشیده بودند چون همه عمه ها و عموهام جوانمرگ شدند شاید هیچکدومشون به چهل سالگی نرسیدند"

از مادر بزرگم میگفت  چه زحمتها که برای بزگ کردنشان کشیده بود.. میگفت" بعد از مرگ بابا پسر عمه شد ارباب و مادرم که خیلی زیبا بود جواب خواستگاری همین ارباب را رد کرد.. همه خدم و حشم رو جواب کرد و خودش شد مرد زندگی هم مادر بود هم پدر.. چقدر مقتدرانه  ما رو بزرگ کرد..و چقدر زحمت و سختی کشید"

خاطرات زیبای مادرم در این چند روز حالم را خوش کرد مانند رمان تاریخی زنده و گویا.. دستم را زیر چانه ام میزدم و گوشم و حواسم را میسپردم به مادرم و او چه ماهرانه خاطراتش را بیان میکرد..

آری دوستان خاطرات گذشته شیرین است به شرطی که راوی خوبی داشته باشد.. مادرم راوی خوبیست..شاید یک روز خاطرات مادرم را به تمامی اینجا نوشتم..

دخترانه نوشت: پدر یعنی عشق محبت دوستی وفا کمال شیرینی و در یک جمله همه خوبیها و شادیها.. پدر عزیزم روزت مبارک.. برای تو وپدر همسر گرامی و همه پدران خوب دنیا آرزوی بهترینها را دارم همراه با شادی و سلامتی.. دوستت دارم و روی ماهت را میبوسم...

همسرانه نوشت: همسر عزیزم روز پدر و مرد بر شما هم مبارک باشد برای تو و همه همسران خوب دنیا روزهای خوب همراه با شادی سلامتی و سعادت در کنار خانواده آرزومندم..

مادرانه نوشت: امیر عزیزم مرد کوچک زندگیم روزت مبارک مادر به فدایت انقدر بزرگ شده ایی که بدانی روز مرد چه روزیست و بگویی" مامانی من هم مرد شدم کادو یادت نره"کادوی من به تو یک دنیا عشق و محبت مادرانه است الهی که همیشه در کنار من و بابا باشی با لبی خندان و تنی سالم..

بهار نوشت: این میلاد فرخنده و روز مرد را خدمت همه دوستان عزیز تبریک عرض میکنم بخصوص برادران عزیز و بزرگوارم در وبلاگستان..امیدوارم همیشه دلتان شاد و لبتان خندان باشد بدون دغدغه های زندگی..پاینده باشید و موفق..