40 روز گذشت

امروز برای مادرم به تنهایی چهلم گرفته ام.. 40 روز از آن روز غم بار و سیاه میگذرد و من تنها و غمگین در منزلم به چله نشسته ام... دکتر به خاطر وضعیت جسمانیم و حساس بودن شرایط بچه اجازه مسافرت نداد همسرم رفت تا به مراسم برسد و من تنها در گوشه این خانه قاب عکس مادرم را به دست گرفته ام و برایش عزاداری خواهم کرد...

چه زود این چهل روز گذشت و من غمگین تر از روز قبل در حسرت دیدار مادرم میسوزم اما دم نمیزنم بغضم در گلو مانده و حرفهایم در دلم.. امیر چشمانش به سوی من است تا ببیند کی اشک میریزم تا او هم غمگین زانوهایش را بغل کند و به من زل بزند.. به خاطر او و به خاطر این بچه که تا مدتی دیگر به دنیا خواهد آمد لب فرو بسته ام و تمام غصه هایم را در درونم ریخته ام.. 

امروز با عکس مادرم کلی حرف زدم دردهای این چهل روز را گفتم از دلتنگیها و غمها از خاطرات شیرین و تلخ گذشته برایش تعریف کردم  اما او فقط نگاهم کرد نگاه مهربانش آتش به دلم زدنه حرفی نه تکانی فقط نگاهم کرد نمیدانم شاید انقدر حرفهای من طولانی بود که اوسکوت کرده بود و مثل همیشه با صبر به حرفهایم گوش میکرد.. 

امروز روز سختی برای من است این را میدانم و باز باید صبر کنم و دم نیاورم اما در قلبم برای مادرم عزاداری خواهم کرد...

پ.ن: ببخشید اگر متن انسجام نداشت این نشات گرفته از روح پریشان من است.. برای آرامشم دعا کنید..

پ.ن2: شاید این پست و در این حال و اوضاع گفتن این حرف درست نباشد اما باید بگویم و این که در این شرایط سخت روحی چهره برخی از دوست نماها را شناختم آنهایی که در لحظات شادی هر دم کنارت بودند اما در این لحظات سخت نه تنها کنارت نبودند حتی یک تماس نا قابل هم نگرفتند این در شرایطیست که من همیشه همراهشان بوده ام... خوشحالم که چهره واقعیشان برایم آشکار شد..