یک روز تلخ و شیرین...


وارد اتاق عمل شدم خوف داشتم از دیوارهای سبز نور کم  و از تخت کوچکی که وسط اتاق بودو سرمایی که تن آدم را میلرزاند بار اول نبود که اتاق عمل را از نزدیک میدیدم قبلاهم تجربه کرده بودم اما اینبار ترسم بیشتر بود و دلیلش هم بخش CCUبود که مادرم بستری بود نمیدانم چرا آن لحظه تشبهات زیادی بین این دو قسمت از بیمارستان به ذهنم رسید .... روی تخت که خوابیدم مادرم را صدا کردم نه با صدای بلند بلکه در قلبم صدایش کردم خواستم پیشم باشد دستهایم را بگیرد موهایم را نوازش کند و آرامشی به من دهد که بتوانم آن لحظات حساس را پشت سر بگذارم.. بیهوشی کامل نداشتم زیرا با عجله و با معده پر رفته بودم و این دلیل بزرگی بود که بخواهند بیحسی از کمر بدهند به همین خاطر به هوش بودم و تمام وقایع را حس میکردم اما همه اینها برایم اهمیتی نداشت من فقط مادرم را میخواستم تا بتوانم طاقت بیاورم تا بتوانم دوباره مادر شدنم را ببینم تا بتوانم آرامش بگیرم اما او نبود چشمهایم را باز کردم باز هم نبود دستهای گرمش را حس نکردم استرس داشتم و همین باعث بالا رفتن ضربان قلبم شده بود خانمی که بالای سرم بود این را فهمید گفت استرس دارید ؟ نترسید الان تموم میشه آروم باشید" اما او نمیدانست که من منتظر آمدن مادرم بودم او نمیدانست که من آرامشم را با بودن مادرم به دست می آوردم او هیچ چیز نمیدانست...

صدای جیغ فرزندم بلند شد به دنیا آمد و اولین گریه هایش چون آهنگی دلنشین در روح و جانم نشست اشک ریختم هم برای رفتن مادرم هم برای آمدن پسرم.. خداوند جانی گرفت و جانی داد و این جز مهربانی و بزرگی و مصلحتش نبود...

پسرم در این مدت بزرگتر شده البته با وزن کم به دنیا آمدو این هم به فشار روحی و روانی بعد از مادرم و تغذیه نامناسبم در آن دوران در ارتباط بود اما آن چیزی که مهم بود سلامتیش بود که خدا را شکر از این بابت خیالم راحت است.. هنوز هم به مادرم فکر میکنم و آه حسرت میکشم چقدر دوست داشت پسرم را ببیند اما .....







تشکر نوشت: از همه شما عزیزان کمال تشکر را دارم برای تبریکات و دلگرمیهایتان دوستانی که تماس گرفتند پیامک فرستادند و کامنت گذاشتند.. ممنون و سپاسگزارم...