-
...
13 مرداد 1392 00:57
...
-
بعد از مدتها..
10 تیر 1392 14:13
سلام دوستان عزیز مدتهاست که اینجا ننوشته ام زیرا وقتش را ندارم پسرها همه وقتم را پر میکنند حتی گاهی یادم میرود که کمی به خودم برسم.. اما همه وبلاگها را میخوانم مواقعی که عرفان را بغل میکنم برای خواباندن چشمهایم به مانیتور است و همانطور که لالایی میخوانم وبلاگها را هم میخوانم ولی نمیتوانم کامنت بگذارم.. این را گفتم که...
-
...
22 اردیبهشت 1392 21:40
این پست نازنین عزیز رو بخونید... داغ دلم شعله ور شد.. به یاد مادرم و همه مادران در خاک آرمیده..
-
عنوان ندارد...
16 اردیبهشت 1392 18:42
امسال خیلی دوست داشتم نم ا یشگاه کتاب بروم و با دیدن آن همه کتاب حال و هوایم تغییر کند اصولا با دیدن کتاب و خواندنش کلی روحیه میگیرم و اولین سالی بود که تصمیم داشتم امیر را هم با خود ببرم چون بزرگ شده و حس میکنم باید ببرمش تا یاد بگیرد و آشنا شود با چنین مکانهایی خانم اردیبهشتی هم کتابی خریده برای پسرش به نظرم آمد...
-
به یاد مادرم..
11 اردیبهشت 1392 10:05
دلم خوش نیست مدتهاست مادر گل دلبند تو تنهاست مادر چرا در پای او آبی روان نیست چرا اطراف او صحراست مادر قناریهای محبوبش کجایند قفس این قصه دنیاست مادر نسیمی از بهشت زیر پایت برایش مثل یک رویاست مادر دلم خوش نیست مدتهاست مادر گل دلبند تو تنهاست مادر... مادرم روزت مبارک روحت شاد و جایگاهت بهشت برین باد..امروز همه از...
-
استخر
29 فروردین 1392 11:27
بعد از 10 ماه رفتم استخر پسرها را گذاشتم پیش بابایشان و بقچه ام را بستم و با شوق و ذوق فراوان راهی شدم.. آب را که دیدم زنده شدم خندان شدم و با شادی کودکانه وارد آب شدم از آنجایی که دکترم تا یک سال شیرجه زدن در آب را برایم ممنوع کرده و شنا بدون شیرجه زدن مانند نان خالی جویدن است اما باز خدا را شکر کردم که کلا آب را...
-
اولین پست 92
17 فروردین 1392 10:43
سلام دوستان عزیزم.. امیدوارم روزهای خوبی را پشت سر گذاشته باشید.. تعطیلاتی همراه با شادی و خوشی.. مسافرتهای زیبا و دید و بازدیدهای دل نشین.. و باز امیدوارم سال جدید سالی همراه با سلامتی و حسهای خوب و روزهای شادی آور برایتان باشد.. امسال ما در کنار هم ساعات خوبی را پشت سر گذاشتیم با این که لحظه سال تحویل متفاوت با...
-
یا مقلب القلوب...
28 اسفند 1391 13:13
سال 91 هم به آخر رسید با همه خوبیها و بدیهاو زشتی و زیبایهایش .. سال 91 سال عجیبی بود اگر تولد عرفان نبود میگفتم نحس ترین سالی بود که به تمام عمرم دیده ام اما لطف و بزرگواری خداوند در دادن این هدیه زیبا و شیرین باعث شده تا از گفتن این جمله خود داری کنم.. امسال هفت سین نچیدم سبزه نرویاندم و اصولا همه کارهای که هر سال...
-
این بلاگ اسکای..
21 اسفند 1391 22:47
همه چیز اینجا به هم ریخته .. وبلاگم را میگویم.. همه کامنتهای پست قبل حذف شدند پست هم حذف شده بود اما توانستم درستش کنم اما کامنتهای شما دوستان همه پرید... بلاگ اسکای که قاطی میکند همه چیز را از بیخ و بن میسوزاند.. هستم اما حس نوشتنم نیست...
-
از هر دری سخنی..
21 اسفند 1391 22:42
سلام دوستان عزیز و یاران گرامی.. این مدت سرم شلوغ بود حسابی.. امیر و عرفان با هم مریض شدند اول امیر از این ویروسهای نوظهور گرفت بعد به عرفان انتقال داد و این شد که بنده مطب دکترها را گز میکردم حالش امروز بهتر است خدا را شکر .. میخواهم اعترافی کنم بین خودمان باشد بچه دوم داشتن بسیار بسیار سخت است آن هم برای آدمی مثل من...
-
یک روز تلخ و شیرین...
30 بهمن 1391 14:18
وارد اتاق عمل شدم خوف داشتم از دیوارهای سبز نور کم و از تخت کوچکی که وسط اتاق بودو سرمایی که تن آدم را میلرزاند بار اول نبود که اتاق عمل را از نزدیک میدیدم قبلاهم تجربه کرده بودم اما اینبار ترسم بیشتر بود و دلیلش هم بخش CCUبود که مادرم بستری بود نمیدانم چرا آن لحظه تشبهات زیادی بین این دو قسمت از بیمارستان به ذهنم...
-
پایان انتظار
22 بهمن 1391 19:06
سلام دوستان عزیزم... حالم خوب است یعنی حالمان خوب است من و عرفان عزیزم.. بله پسرک شیرینم 5روز زودتر از تاریخ تعیین شده به دنیا آمد روز چهارشنبه 18 بهمن ساعت 19:45 دقیقه چشمهایش را به این دنیا گشود ودلمان را شاد کرد... حالش خوب است البته کمی زردی دارد یک شب هم بستری شد و الان بهتر است.. امیدوارم که دیگر زردیش برنگردد.....
-
این چند روز باقی مانده..
11 بهمن 1391 19:34
خانه از تمیزی برق میزند این مدت کارگر آمد خانه را شست و رفت و برق انداخت و رفت من هم بعد از 9 ماه که به خانه دست نزده بودم یک نفس راحت کشیدم لم دادم روی مبل و خودم را به یک بستنی مهمان کردم دکترم دستور داده روزی یک عدد بستنی بخورم شاید بچه مان تپل شود.. خلاصه این که از تمیزی خانه ذوق زده شدم و بعد از مدتها توانستم کمی...
-
شمارش معکوس
1 بهمن 1391 11:46
این روزها سعی میکنم تمام فکرم را بر روی بچه متمرکز کنم.. با فکرو خیال جز این که روح و روانم را به هم بریزم چیزی عایدم نخواهد شد.. شمارش معکوس هم شروع شده و 23 روز دیگر پسرم را در آغوش خواهم کشید.. خریدهایش را انجام میدهم و آرام آرام کمدش را میچینم سرویس خوابش را هم آماده کرده ام .. رنگهای انتخابی هم سبز و آبی شده و من...
-
40 روز گذشت
28 دی 1391 10:39
امروز برای مادرم به تنهایی چهلم گرفته ام.. 40 روز از آن روز غم بار و سیاه میگذرد و من تنها و غمگین در منزلم به چله نشسته ام... دکتر به خاطر وضعیت جسمانیم و حساس بودن شرایط بچه اجازه مسافرت نداد همسرم رفت تا به مراسم برسد و من تنها در گوشه این خانه قاب عکس مادرم را به دست گرفته ام و برایش عزاداری خواهم کرد... چه زود...
-
غم بی مادری...
10 دی 1391 10:11
همیشه فکر میکردم مرگ برای دیگران است برای خانواده های دوست و آشناست و هیچوقت دور و بر ما پرسه نخواهد زد اما از زمانی که مادرم به طور ناگهانی و در اثر سکته قلبی ما را تا ابد تنها گذاشت این واقعیت تلخ برایم روشن شد که مرگ همه جا و در هر لحظه کنارمان است ...همیشه درک این که از دست دادن یکی از عزیزان چگونه خواهد بود برایم...
-
خدایا مادرم را کجا می برند گمانم برای شفا می برند
2 دی 1391 14:29
همه روح، خسته مادر، همه دل شکسته مادر همه تن تکیده مادر، همه رگ گسسته مادر ******************** تو رها و ما اسیران ز غم تو گوشهگیران همه ما به د ام مانده، تو ز بند رسته مادر ******************** دم رفتن است باری نظری که تا ببینی که چگونه خانه بی تو، به عزا نشسته مادر ******************** سفری است اینکه میلش نبود به...
-
قضاوت...
12 آذر 1391 14:39
چند وقتیست امیر عادت کرده پنجره آشپزخانه را باز کند و سرش را بیرون ببرد و برای خودش آواز بخواند روزهای عزاداری مداحی هم میکرد هر چه هم میگفتم این کار درست نیست گوش نمیداد دیروز هم دوباره پنجره را باز کرده بود و سرش را بیرون برده بود برای خودش چه چه میزد هر چه صدایش کردم جوابم را نداد یعنی صدایش به قدری بلند بود که...
-
دلم میخواهد
28 آبان 1391 18:11
* دلم میخواهد برای یک روز هم که شده حالم خوب باشد کسل نباشم تهوع نداشته باشم شاد باشم و با میل و رغبت صبحانه بخورم * دلم میخواهد با فراغ بال به یک ج*گرکی بروم و یک سیخ د*ل و قل*وه بخورم بدون آنکه جلوی بینی ام را بگیرم.. * دلم میخواهد همه این اضطرابها و استرسها جایش را به شادی و خنده بدهد آنقدر خوشحال باشم که هیچ فکر...
-
از همه جا..
25 آبان 1391 14:36
این چند روز خواهرم اینجا بود کلی خوش گذشت حداقل برای روحیه من که عالی بود بعد از جریانات آزمایش و استرس و اضطراب این مهمان دلنشین کلی توانست روحیه مرا تغییر دهد بماند که خواهر عزیز از لحظه رسیدن خانه ما را شست و رفت و برق انداخت و ما هم تا حدودی از خجالت نمیتوانستیم سرمان را بالا بگیریم اما در کل خوب بود.. بعد از آن...
-
تولدانه
15 آبان 1391 12:55
-
روزهای انتظار
10 آبان 1391 10:48
-
هیچکس نیست..
3 آبان 1391 12:30
-
روز شیرین
17 مهر 1391 16:04
-
...
26 شهریور 1391 23:29
-
احوال نوشت
3 شهریور 1391 12:07
-
خوبم...
8 مرداد 1391 11:39
-
امید...
17 تیر 1391 13:12
-
فرزندم...
12 تیر 1391 10:20
-
یک لحظه غفلت
4 تیر 1391 15:14